مست و دیوانه وار،از یک مسافت طولانی ،با عشق و سرمستی ،خود را به زمین رساندند و آرام گرفتند.فانی گشتند و در رضای یار آرمیدند.

چطور بازیچه ی زمان شده ایم و خود نمی دانیم!

به راحتی در گوشه ای آرام گرفته ایم،بی خبر از همه چیز و لحظات و ساعات و ماه ها و فصل ها بر ما می گذرد و ما تک تک آن ها را نظاره می کنیم و فقط نظاره گریم.

گاهی انوار تابان خورشید با شدت گرمای خود بر ما می تابد.

گاهی باران می بارد .گاهی برف !

و اینک برف !

چه می کنیم ؟

به چه می اندیشیم؟

چقدر بیهوده می گذرانیم ؟

خدایا دریاب ما را

نقد عمرمان صرف شد ،

به چه کار؟

مبادا فردا پشیمانی !!!!!

شاهد